سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یه منتظر...

با من حرف بزن

نماز جمعه 14 خرداد 89

بسم الله...

از همیشه زودتر برای اقامه نماز راهی محل برگزاری شدم اما انگار از خیلیها عقب مانده بودم خیلیها از روزهای پیش و خیلیهای دیگر از شب پیش خودشون را برای بیعت دوباره با امام و راهش رسانده بودند.خدانکنه آقام بیاد و من خواب باشم

از آسمان به شدت حرارت می بارید و مدیریت ضعیف برگزاری اینگونه مراسم مثل همیشه باعث مشکلاتی برای زائرین شده بود. جمعیت میلیونی تا حدود اواسط صحبتهای رییس جمهور حیرون و ویلون نمی دانستند باید چیکار کنند و کجا بنشینند و کم کم مثل همیشه حرکت خود جوش مردمی صفها را تشکیل داد.

بعد از صحبتهای ایشان نوبت به سید حسن رسید که باز هم بصیرت مردم و حرکت خودجوش مردمی باعث جلوگیری از صحبتهای متظاهرانه ایشان گردید بله همه مردم بودند داخل و خارج صحن که دوست نداشتند ایشان صحبت کنند نه عده ای خاص خب به قول قدیمیها هرکه خربزه میخوره ... بالاخره نون و کباب خوردن با سران فتنه همین عواقب هم دارد مردم ما دیگر فریب سادات بودن و شیخ بودن کسی را نمی خورند و البته با هیچ کس تعارف ندارند. به نظرم درس عبرت خوبی بود برای همه به اصطلاح خواصها...

 

اما قسمت مهم و ارزشمند مراسم بیانات مهم ولی امر مسلمین حضرت آیت الله العظمی خامنه ای بود که بازهم دلمان و فکرمان را بهره مند کردیم از سخنان گهربار ایشان که سبقه بعضیها را عنوان کردند و فرمودند که ملاک حال افراد است نه گذشته آنها

طعم نماز عصر جمعه را پشت سر آقام تا حالا نچشیده بودم چقدر لذت بخش بود.

پاورقی:

- دوربینمو دم در گرفتند و نتونستم عکی باکیفیتی بگیرم

- چند تا عکس و فیلم گرفتم که بعدا قرار می دهم

- به مدیریت مترو هم تبریک می گویم!


» نظر داغ کن - کلوب دات کام

غم ما و شادی بعضیها

بسم الله...

به رسم بازیهای وبلاگی و به دعوت رفیق محبوبم پی نوشت وارد بازی وبلاگی یه خاطره از امام شدم.

به خاطر صغر سنی حافظه ام یاری نمی کنه که از سالهای انقلاب از حضرت روح الله چیزی جز تمثال زیبا و صدای نافذ ایشان خاطره ای خاص بیاد بیارم

دورترین خاطره ام که متاسفانه ناگوارترین هم هست به روز رحلت آن امام بر می گردد.

یادم نمیره کلاس پنجم ابتدایی بودم امتحانات نهایی و اوج درس خوندن صبح که رفتیم مدرسه اعلام کردند امام خمینی فوت کرده است. یه نوجوون 10 یازده ساله بودم و با چند تا از همکلاسیها از مدرسه خارج شدیم نمیدونم با اینکه باید به علت کم سن و سال بودن و اینکه از شر امتحانات به طور موقت راحت شده بودیم خوشحال می شدم ، ولی ناراحت بودیم که البته الان که فکر می کنم می بینم بی علت نبوده آخه از همون نوزادی اماممون گفته بود سربازان من در گهواره ها هستند و دوباره گفته بودند امید من به شما دبستانیهاست.

توی پیاده رو کوچه نشسته بودیم که پسرهای همسایمون را دیدم همیشه یه جورایی ازشون خوشم نمی اومد،

 نمی دونم چرا؟ ولی اونروز فهمیدم.  انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد همینکه از دبیرستانشون تعطیل شده بودند بساط گل کوچیک را علم کرده و با چه شور و نشای بازی می کردند.

هیچ وقت فراموش نمی کنم که با چه عصبانیتی نگاهشون می کردیم و اگر زورمون بهشون می رسید حتما یه کاری برای تعطیلی فوتبالشون می کردیم

 

باز به رسم همه حرکتهای وبلاگی دوستان خوبم محمد صدارت -  خاکمرصادمدیریت فرهنگی -  تا صبح ظهورصبح سپید - شیعه سیاسیاندیشه اسلامیرمز دشمن شناسیبیانرهنمودهای رهبرمروزهای منمشکات - یادداشتهای جیرجیرک دعوت به نوشتن یه خاطره از حضرت روح الله می کنم.

 پاورقی:

1- دوستان خوبی که دعوتشون کردم می توانند دوستان وبلاگ نویس خودشون را به این بازی دعوت کنند.

2- الزاما خاطره نباید از خودتون باشه و از خاطرات بزرگترها هم می توانید استفاده کنید.

3- بعد از ثبت خاطره لینکشو برام بزارید تا اینجا ثبت بشه و اینجا که کل دوستان هستند هم لینک شود.

خاطره های دوستانم: مشکات - روزهای من - خاک - مرصادتا صبح ظهور

 


» نظر داغ کن - کلوب دات کام