در بياباني دور،
که نرويد جز خاک،
که نتوفد جز باد،
که نخيزد جز مرگ،
که نجنبد نفسي از نفسي؛
خفته در خاک کسي!
زير يک سنگ کبود ،
در دل خاک سياه ،
مي در خشد دو نگاه
که به ناکامي ازين محنت گاه
کرده افسانه هستي کوتاه!
باز مي خنددمهر
باز،مي تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود؛
سوي صحراي عدم پويد راه.
با دلي خسته و غمگين-همه سال-
دور از اين جوش و خروش
مي روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سياه،
وندرين راه دراز،
مي چکد بر رخ من اشک نياز،
مي دود در رگ من زهر ملال.
منم امروز و آن راه دراز،
منم امروز و همان دشت خموش،
من و آن زهر ملال،
من و آن اشک نياز،
بينم از دور،در ان خلوت سرد،
-در دياري که نجنبد نفسي از نفسي-: